در این بخش اشعار محمد علی بهمنی شاعر و غزل سرای ایرانی را ارائه کرده ایم. امیدواریم مجموعه شعر کوتاه و بلند محمد علی بهمنی مورد توجه شما قرار بگیرد و از این اشعار عاشقانه لذت ببرید.
پُر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیستاز بس که گره زد به گره حوصله ها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیشبگذار که دل حل بکند مسئله ها را
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم استدنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیستمن از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیستدرشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غرل شبیه غزل های من شودچیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنماما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توستآیا هنوز آمدنت را بها کم است
من با غزلی قانعم و با غزلی شادتا باد ز دنیای شما قسمتم این بادویرانه نشینم من و بیت غزلم راهرگز نفروشم به دو صد خانه ی آبادمن حسرت پرواز ندارم به دل آریدر من قفسی هست كه می خواهدم آزادای بال تخیل ببر آنجا غزلم راكش مردم آزاده بگویند مریزادمن شاعرم و روز و شبم فرق نداردآرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟می خواهم از این پس همه از عشق بگویمیك عمر عبث داد زدم بر سر بیدادمگذار كه دندانزده ی غم شود ای دوستاین سیب كه ناچیده به دامان تو افتاد
پروانه
بی تاب گلی ست که برای تو چیده ام
گل را به شاخه می بندم
پروانه آرام می شود
شعری برای تو می چینم
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیستمحرمی، چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفتکه در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را، امّاغزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تو را میجویمتازه مییابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرامتر از پلک تو را میبندمدر دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشداز تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینماین تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
شعر بلند عاشقانه از محمد علی بهمنی
مینوشمت که تشنگیام بیشتر شودآب از تماس با عطشم شعلهور شودآنگاه بیمضایقهتر نعره میکشمتا آسمان ِ کر شده هم با خبر شودآنقدرها سکوت تو را گوش میدهمتا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شودتو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»آرامشم همیشه مرا رنج دادهاستشور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمیبردکاشا که عشق مختصری نیشتر شود
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا توپر میکشم از پنجرهی خواب تو تا توهر شب من و دیدار در این پنجره با تواز خستگی روز همین خواب پر از رازکافی ست مرا، ای همهی خواستهها تودیشب من و تو بستهی این خاک نبودیممن یکسره آتش، همه ذرات هوا توبیدارم اگر دغدغهی روز نمیکردبا آتش مان سوخته بودی همه را توپژواک خودم بودم و خود را نشنیدمای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-توآزادگی و شیفتگی، مرز نداردحتا شدهای از خودت آزاد و رها تویا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تووقتی همه جا از غزل من سخنی هستیعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا توپاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو
هوای حوا دل من یه روز به دریا زد و رفتپشت پا به رسم دنیا زد و رفتپاشنهی کفش فرار و ور کشیدآستین همت و بالا زد و رفتیه دفه بچه شد و تنگ غروبسنگ توی شیشهی فردا زد و رفتحیوونی تازگی آدم شده بودبه سرش هوای حوا زد و رفتزندهها خیلی براش کهنه بودنخودش و تو مردهها جا زد و رفتهوای تازه دلش میخواست، ولیآخرش توی غبارا زد و رفتدنبال کلید خوشبختی میگشتخودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
اشعار زیبا و عاشقانه از محمد علی بهمنی
از پله های ابرپایینمی آیدبی ذوقی نکنچتر سیاه!
مندل رفتن نداشتمدرخت خانه ات ماندمتورفتن رادل دل نکن!ریزش برگ هایمآزارت می دهد.
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شببدیناسن خوابها را با تو زیبا میکنم هر شبتبی این گاه را، چون کوه سنگین میکند آنگاهچه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شبتماشایی است پیچ و تاب آتشها. خوشا بر منکه پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شبمرا یک شب تحمل کن که تا باور کنیای دوستچگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شبچنان دستم تهی گردیده از گرمای دست توکه این یخ کرده را از بیکسیها میکنم هرشبتمام سایهها را میکشم بر روزن مهتابحضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هر شبدلم فریاد میخواهد، ولی در انزوای خویشچه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شبکجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب!شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب!پشت ستون سایه ها روی درخت شبمی جویم اما نیستی در هیچ جا امشبمی دانم آری نیستی اما نمی دانمبیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟هر شب تو را بی جستجو می یافتم امانگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشبها … سایه ای دیدم! شبیه ات نیست اما حیف!ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشبهر شب صدای پای تو می آمد از هر چیزحتا ز برگی هم نمی آید صدا امشبامشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماهبشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشبگشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیستشاید که بخشیدند دنیا را به ما امشبطاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشبباید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشبای ماجرای شعر و شب های جنون منآخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ستتو مرا باز رساندی به یقینم، کافی ستقانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو؟گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافی ستگلهای نیست، من و فاصلهها همزادیمگاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ستآسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کنمن همین قدر که گرم است زمینم کافی ستمن همین قدر که با حال و هوایت گهگاهبرگی از باغچهی شعر بچینم کافی ستفکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیزکه همین شوق مرا، خوبترینم! کافی ست
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ میخواهیزمانه وار اگر میپسندیم کر و لالبه سنگفرش تو این خون تازه باد حلالمجال شکوه ندارم، ولی ملالی نیستکه دوست جان کلام مناست در همه حالقسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفتبه واژهها که مرا برده اند زیر سوالتو فصل پنجم عمر منی و تقویممبشوق توست که تکرار میشود هر سالترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنیکه تا همیشه ز چشمت نمینهمای فالمرا زدست تو این جان بر لب آمده نیزنهایتی ست که آسان نمیدهم به زوالخوشا هر آنچه که تو باغ باغ میخواهیبگو رسیده بیفتم به دامنت، یا کال؟اگر چه نیستم آری بلور بارفتنمرا، ولی مشکن گاه قیمتی ست سفالبیا عبور کن از این پل تماشاییبه بین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محالببین بجز تو که پامال دره ات شده امکدام قله نشین را نکرده ام پامالتو کیستی؟ که سفرکردن از هوایت رانمیتوانم حتی به بالهای خیال
نه که دست از باران بشویمنه!هزاردستان هم که باشمبه لمسشهزاران دست کم دارمباران می داندمکه یا نمی باردیا گاهنمی به دستم می نشاند.
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیمخوش به حال من ودریا و غروب و خورشیدو چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندیدرشتهای جنس همان رشته که بر گردن توستچه سروقت مرا هم به سر وعده کشیدبه کف و ماسه که نایابترین مرجانهاتپش تبزده نبض مرا میفهمیدآسمان روشنی اش را همه بر چشم تو دادمثل خورشید که خود را به دل من بخشیدما به اندازه هم سهم ز دریا بردیمهیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسیدخواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شدماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشیدمنکه حتی پی پژواک خودم میگردمآخرین زمزمه ام را همه شهر شنید